|
« يك روزِ مردِ روز »
مسعود دستمالچي
صبح زود ، آفتاب نزده ، آقاي بنكدار از خواب بيدار شد . نـگاهي باطراف انداخت همـسر و فرزندانـش به رديف خوابيده بودند . مثل هميشه سر شمـاريشـان كرد . يك ، دو ، سه .... بعد با تبسّـم پدرانـه اي شمارش را ناتمام گذاشته ، در گرگ و ميشِ صبحگاهي كورمال كورمال ، بدنبال تهتغاري گشت . اين بار زير طاقچه كناره پنجره زيرپاي مادرش مچاله و با دهاني نيمه باز خوابيده ، يافتش . مهر پدري در دلش زبانه كشيد . بي اختيار بسويش رفته ، با شوق در بغل گرفته ، روي رختخوابش گذاشت . تمامي اين عواطف با صداي بوق اتومبيلي كه از كوچه ميگذشت . چون حبابي محو گشت . از اطاق بيرون زد . جلو آينه دستشويي مكثي نموده ، به قيافة خواب آلودش در آن نگريست . با اينكه چهل سالي بيشتر نداشت . ولي چهرهاش شكسته و پيرتر بنظر ميرسيد . دستش را با حيرت به چين و چروك كنار چشمهايش كشيده ، براي لحظهاي حرمان و اندوهي زودگذر بر وجودش مستولي شد . سري دراز مثل خربزههاي مشهدي با موهايي تُنُك و كم پشت كه جابجا جوانههاي سپيدي نظم رنگ جنگل بلوط موهايش را آشفته نموده بود . صورتش مستطيل شكل با دو چشم ريز چون مَويز كه حالتي رند و مرموز به چهرهاش ميداد ، در زير ابروهاي كلفت و پرپشت كه مانند چتر پادشاهان باستاني سايهبان مَويزهايش بود ، قرار داشت . دماغي عقابي با نوكي پهن و گوش فيلوار كه يادگار دوران جواني و جوياي نامياش بوده . براي قهرماني و كسب افتخار و برتري هنگام مسابقه دوستانة بوكس دبيرستان ، پهن و لهيده شده بود . بالأخره دهاني كوچك كه لبهاي قيطاني آن را در برگرفته و بالاي چاه زَنخدان عميق و سياهش قرار گرفته بود ، مجموعة صورتش را تشكيل ميدادند . آقاي بنكدار كارمند قديمي سازمان ايجاد فضاي سالم ، يك سر و هزار سودا داشت . به اقتضاي زمانه ، ته ريشي ميگذاشت و انگشتري عقيقي كه انگشت اشاره دست چپش را مزيّن كرده ، با تسبيح شاه مقصودي كه وقت و بي وقت ميان انگشتانش در چرخش بود . مرد روز و عمل بود . تابستان و زمستان اوركت زيتوني رنگي ، با پيراهنهايي كه دكمة آخرش را هم ميبست ، ميپوشيد . در خلوت اقارب و دوستان مخلصش ، ضمن اشاره به دكمة كذايي با لبخندي موذيانه ميگفت : باين ميگويند : كاشي كاري تا زير سقف !!؟ براي خالي نبودن عريضه ، چند حديث و روايتي را هم در حافظه داشت . تا اگر قافيه تنگ آيد ، بكمك آنها خود را از مهلكه برهاند . شلوار ماشي رنگش را آنقدر پوشيده و شسته بود كه نخ نما شده و دائم كاسه زانوهايش جلوتر از خودش آماده حركت بودند . او چنين توجيه مينمود ! براي رسيدن به سر منزل مقصود اين شلوار و كفش ورزشي خاكي رنگش بيشترين كمك را مينمايند .براي كسب پول و ثروت از هيچ كوششي دريغ نمينمود . در هر محفل و انجمن و گروهي براي خويش دوستي و آشنايي را دست و پا كرده بود . بقول خودش : بنكدار آچاري است كه به هر پيچي ميخورد !! براي اينكه از قافله عقب نماني بايستي با زمان پيش بروي ! خواهي نشوي رسوا ، همرنگ جماعت شو !؟... آقاي بنكدار علاوه بر اينكه در شركت تعاوني مصرف سازمان ، عضو هيأت مديره بود ، تمامي اجناس كوپني و سهميهاي را فيالفور معامله ميكرد . تا هم خودش به آبي برسد و هم ديگران به ناني . هر زمان كه قرار تقسيم كالائي ناياب و پرمصرف ميرسيد ، مثل شاهيني آماده ربودن بود . با رأفت و لطف تمام سهيمه همكاران را بقيمتي شيرين خريده ، سپس آنها را به دوستاني در خارج محيطِ اداري ، با سود عادلة پنجاه درصدي بفروش ميرسانيد . براي توجــيه اعمالش ميگفت : من اهل معامــلهام ! زندگي معاملهاي بيش نيست . بايستي خريد و فروخت !؟ آنروز آقاي بنكدار . پس از پوشيدن لباسهاي معمولش عازم اداره شد . با تواضع و خوشرويي خاص خودش به همكاران سلام گفته ، پشت ميزش قرار گرفت . مثل هميشه ميزش انباشته از پروندههاي رسيدگي نشده بود . با خود انديشيد مثل اينكه وقت معامله فرا رسيده است . خندهكنان بلند شده كنار ميز همكارش آقاي نيازمند ايستاد . بعد از احوال پرسي مفصّل گفت : ببين نيازمند عزيز ! كارهاي عقب افتاده زيادي دارم و شنيدهام به نوبت فرش ماشينيات خيلي مانده است . نيازمند با حسرت و تأييد سري تكان داد . بعد ادامه داد . ميدانم بآن خيلي احتياج داري ، چونكه براي صبية بزرگت خواستگار آمده است . نا سلامتي پدر عروسي ! بايستي دستي بالا نموده و جهيزية آبرومندي برايش دست و پا كني . هيچ نگران مباش ! من زمينه را آماده ميكنم كه تا آخر هفته آنرا بگيري . در عوض توهم لطفي كن و بار را سبك نما ! آقاي نيازمند نگاهي از سر حيرت به ميز انباشته او نمود گفت : ولي آنها كار يك هفته است ! بنكدار با لحني رندانه پاسخ داد : بله ميدانم ! ولي تا زمان تحويل فرش شما هم خيلي مانده است ! .... پس از چك و چانه زدنهاي بسيار معامله سر گرفت . آقاي بنكدار براي حسن ختام قندي از قندان روي ميز او برداشته در دهانش نهاده گفت : معاملة شيريني است ! بگو قبلتُو ! نيازمند خنده كنان حين جويدن قند گفت : قبلتُو ! اكنون خيالش از كار اداري راحت شده ، برگشته روي صندلي اش آرام گرفت . پس از تأملي كوتاه گوشي تلفن را برداشته با تلفنخانة اداره تماس گرفت . برادر حسني سلام ! خوبي ، خسته نباشي ! انشاا.… اجرت با سيّدالشّهدا ! راستي امروز لامپ مهتابي ميدهند . اگر نخواسته باشي سهمت را با قيمت شيريني ميخرم ، باشد ؟ ميدانم محتاجي ، يعني همه محتاجيم برادر ! چه مانعي دارد . بگير و پهلويت باشد . ظهر وقت نماز ميگيرم قبلتُو ! از آن طرف سيم صداي خنده و باشدي شنيده شد . حالا حسني جان ، اين شماره را برايم بگير . كاري فوري دارم . يادت نرود ! بعد شماره را داده و گوشي را گذاشت . از در اطاق مستخدم اداره ، مشهدي باقر با سيني چاي وارد شد . سلامٌ عليكُم برادر مشهدي چه بموقع آوردي ! مشهدي چاي پررنگي را روي ميزش گذاشته با خجلت فراوان گفت : حاج آقا بنكدار ! عرضي داشتم . بفرما برادر ! راستش اين عيالِ ذليل شدهام ... ! وسط كلامش پريده گفت : نفرين نكن برادر . خوبيت ندارد . اين نفرين شما مثل تُف سر بالاست . مشهدي ادامه داد . بله حاج آقا ، سر موقع نرفته گوشت كوپنيمان را بگيرد . باطل شده است . ميخواستم كه شما .... او با تبسّـمي پدرانه حرفش را قطع نموده گفت : وا… مشهدي جان ! ديگر طرفم كوپن باطـله را نميخرد . ولي بخاطر گُلِ رويت ، چَشم ، بده بلكه بتوانم يكجوري آبش كنم ! بيا اين بيست تومان را بگير ! گل از گل مشهدي شكفت . با شتاب آنرا قاپيده ، از جيب شلوارش كوپن مچاله و رنگ و رو رفتهاي بدست آقاي بنكدار داده گفت : الهي سايه شما از سر ما كم نشود . ـ ساية مرتضيعلي از سر همة ما كم نشود . مشهدي جان بگو قبلتُو ! مشهدي تعظيم كنان قبولي را گفته و از در خارج شد . بعد از اينكه چاي را لاجرعه سركشيد . گوشي تلفن را برداشته چند معاملة ريز و درشت اداري را به انجام رسانيده . آنگاه نفسي به راحتي كشيده . به پشتي صندلياش تكيه داد . هنوز چند دقيقهاي نگذشته بود . در اطاق باز شده ، آقاي بلالي هراسان داخل شد . حاج آقا ، سلام ! چه نشستهاي ؟! پدر آقاي رئيس اداره مرحوم شد ! او نيم خيز شده با نگاهي ناباور به نيازمند رو نموده گفت : استغفرا... سپس با صداي محزون و گرفته ادامه داد . انّا... و انّا.... راجِعون . مرحوم مغفور را ميشناختم چه مرد شريفي بود . خدا بيامرزدش ! بعد به سائقة حرفهاش گوشي تلفن را برداشته با رئيس دايره ترابري تماس گرفت . حاج آقا ماشينچي سلامٌعليكُم . حال و احوال ! حتماً خبر داري ؟ بله ابوي آقاي رئيس ... خدا بيامرزدش . بله ! يك اتوبوس جور كن تا بر و بچّههاي اداره را براي تشييع جنازه ببرد ! راستي تا يادم نرفته بگويم ! اگر هنوز هم راغبي ، مشتري خوبي براي قالي كاشيات سراغ دارم . پس خبر با تو ! بلافاصله گوشي را گذاشته .بعد مجدداً از تلفنخانه تقاضاي ارتباط با منزل آقاي رئيس را نمود . سلامٌ عليكُم . تسليت عرض ميكنم . خدا بيامرز مسلمانِ شريف و پاك نهادي بود . هرچه خاك ايشان است عمر شما باشد واقعاً خبر تأثّر و تألّم آوري بود . ما را در غم خودتان شريك بدانيد ! ضمناً تا يادم نرفته ، عرض كنم . نگران برگزاري مراسم كفن و دفن و ختم نباشيد ! بنده در خدمت گذاري حاضرم ! ... بله ! سعي ميكنم آبرومندانه برگزار شود ... حتماً . همه چيز را با قيمت منصفانهاي تهيّه ميكنم . بروي چشم ! اختيار داريد قربان ! آبروي شما آبروي ماست ! ... بعد گوشي را گذاشته ، استغفراله گويان عازم مأموريت شد . زير لب زمزمه كرد . چه روز پربركتي است ! الهي شكرت ! ....
|
|