يك روز مرد روز

مسعود دستمالچي
azade1111111@yahoo.com

« يك روزِ مردِ روز »


مسعود دستمالچي

صبح زود ، آفتاب نزده ، آقاي بنكدار از خواب بيدار شد . نـگاهي باطراف انداخت همـسر و فرزندانـش به رديف خوابيده بودند . مثل هميشه سر شمـاريشـان كرد . يك ، دو ، سه .... بعد با تبسّـم پدرانـه اي شمارش را ناتمام گذاشته ، در گرگ و ميشِ صبحگاهي كورمال كورمال ، بدنبال ته‌تغاري گشت . اين بار زير طاقچه كناره پنجره زيرپاي مادرش مچاله و با دهاني نيمه باز خوابيده ، يافتش .
مهر پدري در دلش زبانه كشيد . بي اختيار بسويش رفته ، با شوق در بغل گرفته ، روي رختخوابش گذاشت . تمامي اين عواطف با صداي بوق اتومبيلي كه از كوچه مي‌گذشت . چون حبابي محو گشت . از اطاق بيرون زد . جلو آينه دستشويي مكثي نموده ، به قيافة خواب آلودش در آن نگريست . با اينكه چهل سالي بيش‌تر نداشت . ولي چهر‌ه‌اش شكسته و پيرتر بنظر مي‌رسيد . دستش را با حيرت به چين و چروك كنار چشمهايش كشيده ، براي لحظه‌اي حرمان و اندوهي زودگذر بر وجودش مستولي شد .
سري دراز مثل خربزه‌هاي مشهدي با موهايي تُنُك و كم پشت كه جابجا جوانه‌هاي سپيدي نظم رنگ جنگل بلوط موهايش را آشفته نموده بود . صورتش مستطيل شكل با دو چشم ريز چون مَويز كه حالتي رند و مرموز به چهره‌اش ميداد ، در زير ابروهاي كلفت و پرپشت كه مانند چتر پادشاهان باستاني سايه‌بان مَويزهايش بود ، قرار داشت .
دماغي عقابي با نوكي پهن و گوش فيل‌وار كه يادگار دوران جواني و جوياي نامي‌اش بوده . براي قهرماني و كسب افتخار و برتري هنگام مسابقه دوستانة بوكس دبيرستان ، پهن و لهيده شده بود . بالأخره دهاني كوچك كه لبهاي قيطاني آن را در برگرفته و بالاي چاه زَنخدان عميق و سياهش قرار گرفته بود ، مجموعة صورتش را تشكيل مي‌دادند .
آقاي بنكدار كارمند قديمي سازمان ايجاد فضاي سالم ، يك سر و هزار سودا داشت .
به اقتضاي زمانه ، ته ريشي مي‌گذاشت و انگشتري عقيقي كه انگشت اشاره دست چپش را مزيّن كرده ، با تسبيح شاه مقصودي كه وقت و بي وقت ميان انگشتانش در چرخش بود . مرد روز و عمل بود . تابستان و زمستان اوركت زيتوني رنگي ، با پيراهن‌هايي كه دكمة آخرش را هم مي‌بست ، مي‌پوشيد .
در خلوت اقارب و دوستان مخلصش ، ضمن اشاره به دكمة كذايي با لبخندي موذيانه مي‌گفت : باين مي‌گويند : كاشي كاري تا زير سقف !!؟
براي خالي نبودن عريضه ، چند حديث و روايتي را هم در حافظه داشت . تا اگر قافيه تنگ آيد ، بكمك آنها خود را از مهلكه برهاند .
شلوار ماشي رنگش را آنقدر پوشيده و شسته بود كه نخ نما شده و دائم كاسه زانوهايش جلوتر از خودش آماده حركت بودند . او چنين توجيه مي‌نمود ! براي رسيدن به سر منزل مقصود اين شلوار و كفش ورزشي خاكي رنگش بيشترين كمك را مي‌نمايند .براي كسب پول و ثروت از هيچ كوششي دريغ نمي‌نمود . در هر محفل و انجمن و گروهي براي خويش دوستي و آشنايي را دست و پا كرده بود .
بقول خودش : بنكدار آچاري است كه به هر پيچي مي‌خورد !!
براي اينكه از قافله عقب نماني بايستي با زمان پيش بروي !
خواهي نشوي رسوا ، همرنگ جماعت شو !؟...
آقاي بنكدار علاوه بر اينكه در شركت تعاوني مصرف سازمان ، عضو هيأت مديره بود ، تمامي اجناس كوپني و سهميه‌اي را في‌الفور معامله مي‌كرد . تا هم خودش به آبي برسد و هم ديگران به ناني .
هر زمان كه قرار تقسيم كالائي ناياب و پرمصرف مي‌رسيد ، مثل شاهيني آماده ربودن بود . با رأفت و لطف تمام سهيمه همكاران را بقيمتي شيرين خريده ، سپس آنها را به دوستاني در خارج محيطِ اداري ،
با سود عادلة پنجاه درصدي بفروش مي‌رسانيد .
براي توجــيه اعمالش مي‌گفت : من اهل معامــله‌ام ! زندگي معامله‌اي بيش نيست . بايستي خريد و فروخت !؟
آنروز آقاي بنكدار . پس از پوشيدن لباس‌هاي معمولش عازم اداره شد . با تواضع و خوشرويي خاص خودش به همكاران سلام گفته ، پشت ميزش قرار گرفت . مثل هميشه ميزش انباشته از پرونده‌هاي رسيدگي نشده بود . با خود انديشيد مثل اينكه وقت معامله فرا رسيده است .
خنده‌كنان بلند شده كنار ميز همكارش آقاي نيازمند ايستاد . بعد از احوال پرسي مفصّل گفت :
ببين نيازمند عزيز ! كارهاي عقب افتاده زيادي دارم و شنيده‌ام به نوبت فرش ماشيني‌ات خيلي مانده است . نيازمند با حسرت و تأييد سري تكان داد . بعد ادامه داد . مي‌دانم بآن خيلي احتياج داري ، چونكه براي صبية بزرگت خواستگار آمده است . نا سلامتي پدر عروسي ! بايستي دستي بالا نموده و جهيزية آبرومندي برايش دست و پا كني . هيچ نگران مباش ! من زمينه را آماده مي‌كنم كه تا آخر هفته آنرا بگيري . در عوض توهم لطفي كن و بار را سبك نما ! آقاي نيازمند نگاهي از سر حيرت به ميز انباشته او نمود گفت : ولي آنها كار يك هفته است ! بنكدار با لحني رندانه پاسخ داد : بله مي‌دانم ! ولي تا زمان تحويل فرش شما هم خيلي مانده است ! ....
پس از چك و چانه زدن‌هاي بسيار معامله سر گرفت . آقاي بنكدار براي حسن ختام قندي از قندان روي ميز او برداشته در دهانش نهاده گفت : معاملة شيريني است ! بگو قبلتُو !
نيازمند خنده كنان حين جويدن قند گفت : قبلتُو !
اكنون خيالش از كار اداري راحت شده ، برگشته روي صندلي اش آرام گرفت .
پس از تأملي كوتاه گوشي تلفن را برداشته با تلفنخانة اداره تماس گرفت .
برادر حسني سلام ! خوبي ، خسته نباشي ! انشاا.… اجرت با سيّدالشّهدا ! راستي امروز لامپ مهتابي ميدهند . اگر نخواسته باشي سهمت را با قيمت شيريني مي‌خرم ، باشد ؟ مي‌دانم محتاجي ، يعني همه محتاجيم برادر !
چه مانعي دارد . بگير و پهلويت باشد . ظهر وقت نماز مي‌گيرم قبلتُو !
از آن طرف سيم صداي خنده و باشدي شنيده شد .
حالا حسني جان ، اين شماره را برايم بگير . كاري فوري دارم . يادت نرود ! بعد شماره را داده و گوشي را گذاشت .
از در اطاق مستخدم اداره ، مشهدي باقر با سيني چاي وارد شد . سلامٌ عليكُم برادر مشهدي چه بموقع آوردي !
مشهدي چاي پررنگي را روي ميزش گذاشته با خجلت فراوان گفت : حاج آقا بنكدار ! عرضي داشتم . بفرما برادر !
راستش اين عيالِ ذليل شده‌ام ... !
وسط كلامش پريده گفت : نفرين نكن برادر . خوبيت ندارد . اين نفرين شما مثل تُف سر بالاست . مشهدي ادامه داد . بله حاج آقا ، سر موقع نرفته گوشت كوپني‌مان را بگيرد . باطل شده است . مي‌خواستم كه شما ....
او با تبسّـمي پدرانه حرفش را قطع نموده گفت : وا… مشهدي جان ! ديگر طرفم كوپن باطـله را نمي‌خرد . ولي بخاطر گُلِ رويت ، چَشم ، بده بلكه بتوانم يكجوري آبش كنم !
بيا اين بيست تومان را بگير !
گل از گل مشهدي شكفت . با شتاب آنرا قاپيده ، از جيب شلوارش كوپن مچاله و رنگ و رو رفته‌اي بدست آقاي بنكدار داده گفت : الهي سايه شما از سر ما كم نشود .
ـ ساية مرتضي‌علي از سر همة ما كم نشود . مشهدي جان بگو قبلتُو !
مشهدي تعظيم كنان قبولي را گفته و از در خارج شد .
بعد از اينكه چاي را لاجرعه سركشيد . گوشي تلفن را برداشته چند معاملة ريز و درشت اداري را به انجام رسانيده . آنگاه نفسي به راحتي كشيده . به پشتي صندلي‌اش تكيه داد .
هنوز چند دقيقه‌اي نگذشته بود . در اطاق باز شده ، آقاي بلالي هراسان داخل شد .
حاج آقا ، سلام ! چه نشسته‌اي ؟! پدر آقاي رئيس اداره مرحوم شد !
او نيم خيز شده با نگاهي ناباور به نيازمند رو نموده گفت : استغفرا...
سپس با صداي محزون و گرفته ادامه داد . انّا... و انّا.... راجِعون . مرحوم مغفور را مي‌شناختم چه مرد شريفي بود . خدا بيامرزدش !
بعد به سائقة حرفه‌اش گوشي تلفن را برداشته با رئيس دايره ترابري تماس گرفت .
حاج آقا ماشين‌چي سلام‌ٌعليكُم . حال و احوال ! حتماً خبر داري ؟
بله ابوي آقاي رئيس ... خدا بيامرزدش .
بله ! يك اتوبوس جور كن تا بر و بچّه‌هاي اداره را براي تشييع جنازه ببرد !
راستي تا يادم نرفته بگويم ! اگر هنوز هم راغبي ، مشتري خوبي براي قالي كاشي‌ات سراغ دارم . پس خبر با تو ! بلافاصله گوشي را گذاشته .بعد مجدداً از تلفنخانه تقاضاي ارتباط با منزل آقاي رئيس را نمود .
سلامٌ عليكُم . تسليت عرض مي‌كنم . خدا بيامرز مسلمانِ شريف و پاك نهادي بود . هرچه خاك ايشان است عمر شما باشد واقعاً خبر تأثّر و تألّم آوري بود . ما را در غم خودتان شريك بدانيد ! ضمناً تا يادم نرفته ، عرض كنم . نگران برگزاري مراسم كفن و دفن و ختم نباشيد ! بنده در خدمت گذاري حاضرم ! ... بله ! سعي مي‌كنم آبرومندانه برگزار شود ...
حتماً . همه چيز را با قيمت منصفانه‌اي تهيّه مي‌كنم . بروي چشم ! اختيار داريد قربان ! آبروي شما آبروي ماست ! ...
بعد گوشي را گذاشته ، استغفراله گويان عازم مأموريت شد . زير لب زمزمه كرد . چه روز پربركتي است ! الهي شكرت ! ....


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30045< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي